الیساالیسا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

الیسای خوشگل من

شانه و تلوزیون

پریروز (دوشنبه 26 بهمن 92) مامانی با سه ساعت تاخیر از اداره به خونه رسید و برای جبران این تاخیر حسابی باهات بازی کرد بابایی هم رفته بود کنسرت و ما تنها بودیم. داشتیم با هم بازی میکردیم وسط بازی مامانی بهت گفت "الی برو شونه بیار و موهای مامانی رو شونه کن .... " فکر نمیکردم  این کارو انجام بدی چون تا اونجا که یادم میاد من باهات واژه شونه رو کار نکرده بودم ... ولی در اوج ناباوری ایم دیدم سریع رفتی و از بغل میز از توی باکس برس ها، شونه رو آوردی که موهای مامانی رو شونه کنی ......  چشمام از تعجب گرد شده بود .... وای خدای من.....اونجا کلی هم برس بود چرا برس نیاوردی ؟!! در جا دو واژه توی ذهنم جرقه زد "تناسخ" و "فلسفه". یاد گف...
30 بهمن 1392

زبل بازی های الیسا

دعوا رو میفهمی .... وقتی مامانی بخاطر خرابکاری ات  دعوات میکنه، جیک ات در نمیاد،  انگار میفهمی مقصری .....  ولی امون از اون روزی که مقصر نباشی و من دعوات کنم چه الم شنگه ای بپا میکنی ...تا دو ساعت باید بگم "ببخشید" و معذرت بخوام حالا مگه تو دست برداری ..... ای زبل خانوم .... ...
30 بهمن 1392

شیر نخوردن توی خواب

(پانزده ماهه) چند وقته شبها شیر نمیخوری .... نزدیکای ساعت 5 صبح از خواب بیدار میشی و گریه میکنی ... مامانی هم مجبور میشه بلند شه و بغلت بگیره و قدم بزنه.  میدونم گریه ات برای گرسنگی ته .... ولی چرا نام نام نمیخوری نمیدونم!!!
30 بهمن 1392

تمیز کاری

( پانزده ماهگی) بالا که میاری, وقتی مامانی یا بابایی دارن محل رو تمیز میکنن؛ میری و دستمال میاری که زمین رو تمیز کنی . اونروز که سرت خورده بود به کشوی کمدت و حسابی داشتی گریه میکردی و بالا آوردی در حالی که گریه میکردی هی از دستمال کاغذی، دستمال میکشیدی و میخواستی روی زمین را پاک کنی و هی به من اشاره میکردی که روی یخچال رو هم تمیز کنم چون روی یخچال هم یه مقدار کثیف شده بود  منم بهت میگفتم که مامانی شما نمیخواد تمیز کنی من خودم تمیز میکنم ، ولی شما گوش نمیدادی .... گاهی وقتا هم میری از آشپزخونه دستمالها رو میاری و روی میز ، میز عسلی و یا روی سرامیکها میکشی بعضی اوقات هم مثل یه روسری اونو می پیچونی  روی سرت.... فدای دختر نظیف...
30 بهمن 1392

مسولیت پذیری

موقع جمع کردن سفره شام یا ناهار که میشه عاشق این هستی که وقتی مامانی بشقابها و وسایل رو جمع میکنه کمکش کنی و یه چیزایی رو بگیری و ببری آشپزخونه و بدی بابایی  ...... مثل نمک، یه دونه بشقاب, ملاقه و.... وقتی این کارا رو میکنی خیلی خوشحال میشی و توی چشمات میخونم که از  انجام این کارا اعتماد به نفس میگیری و حسابی به توانمندیهات می بالی.... قربونت برم که اینقدر مسولیت پذیری و حس همکاری داری .... ...
30 بهمن 1392

جشن خوش آمدگویی

روز دوشنبه 7 دیماه یه روز خاص و زیبا برای مامانی بود که هیچوقت یادش نمیره، هیچوقت... اون روز روزی بود که همکارا، روءسا و مدیر کل عزیز مامانی ( نازیلا جون) برای حضور مجدد مامانی سر کارش و مامان شدنش جشن گرفتن  و مامانی رو حسابی سورپرایز کردن....   البته الان سه ماهی هست که مامانی داره میره سرکار، دلیل اینکه همکارای مامانی زمان این جشن رو یه کم عقب انداختن و تازه برگزار کردن, این بود که رفتن مامانی سر کار مصادف شد با ماه محرم و بعدش هم ماه صفر  و دوستای عزیز مامانی نمیخواستن جشن رو توی ماه صفر برگزار کنن ، خلاصه جای شما حسابی خالی بود گلم .... خاله فریده یه کیکی سفارش داده بود که روی اون  عکس شما رو که قبلاً از من گرفت...
15 بهمن 1392

15 ماهگی الیسا

15 ماهه(یکسال و سه ماه ) هستی. شیش هفت تا دندون در آوردی . دیگه یه پارچه خانوم شدی ..... خیلی خوش اخلاق شدی ....چند وقتیه خیلی سرم شلوغه .آخه بابایی رفته کیش ماموریت و مامانی و شما دوتایی با هم خونه موندیم . این اولین باره که مدت طولانی تنها موندیم و از  خاله اینا و مامان جونینا کسی پیشمون نیومده .... خوب دیگه دختر کوچولوم همدم مامانیه و مامانی دلش بهش گرمه... این روزا وقتی موقع خواب که میشه تازه یادت میفته که راه بیفتی توی خونه و دور دور کنی . هی بری هال و هی بیای اتاق خواب .... منم چراغا رو خاموش میکنم تا هر موقع خسته شدی بیای بغل تخت و من بذارمت توی تختت. دیشب همین برنامه رو باهات داشتم ولی با این تفاوت که همین که اومد...
15 بهمن 1392
1